شراره های آتش

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

چهره به چهره همه چیزرا انسان به چالش می گیرد  

در این دنیای ابر اندود

که نان از سفرهء  اندیشه و کار به یغما می رود

و روز فراز ناکی خود را به عصیان سپرده است

و مردمکهای هستی این خاک پائیز مرگ را به صلابه

کشیده اند و فواره های خون از چنگالهای اشیاء

بزک کرده به بیرون می جهند تا نارونی را آبستن کنند

در سیاهی همه چیز گم می شد

اما بیرق ها ی خونین دهان باز کرده اند

تا این اژدهای هشت سر را ببلعند

و جواب؛ خون غزالهای تیز پای مردم است

که در این مصاف نا متعادل به تاراج نمی رود

اینک این سیاهی جز لاشه ای باقی نیست

که با تکانی از هم متلاشی شود  

و ابریق به دماغ خود فرومی کند

تا لاشه های خود را تف کند.

 

من به کودکان این خاک دل بسته ام

که در زهدان یک اندیشهء تابناک سربلند خواهند کرد

صف به صف سرنیزه و خون به قطار ایستاده

در مجری آتش فشانها

تا این کوه که چندیست می غرد خاموش شود

ولی آزادی پله به پله ساخته می شود

و آتشفشانها همه می غرند

در بلندای این پستی آفتاب می تابد

خلق دارد فرسودگی تاریخ را تجربه می کند

باید این باتلاق تجربه شود

و آگاهی در این تجربه است که زایش خواهد کرد

من بیرقی می بینم در دل این آتش

که با دوشهای مسئول به همه چیز ناظر است

بگذار سرببرند این "بنی آدم اعضای یک پیکرند "را

خورشید در دوردست جوانه خواهد زد

ارتجاع وحشی گری خود را می خواهد

به تاریخ حقنه کند او تجاوز میکند و اسیر می کشد

درست عین محمد رسول الله

ولی ماه هم می تابد

و افکار رنگارنگ همچون دم طاووس رنگین است.

 

بگذار تاریخ کم کم فرهنگ تراوش کند

بگذار هرملتی لیاقت خود را در محک تجربه آزمایش کند

و گاهی فرسنگها دور شود

اما ستارگان از دور دست خواهند درخشید

و صبح طلوع خواهد کرد

و مغز ارتجاع در اعماق این خلق هم چون مردم ایران

پوست خواهد کند

و شراره های آتش از درونی سترون شده شعله خواهند کشید

همه باید این خستگی تاریخ را بر دوشهای خود تجربه کنند

هم چون مردم آلمان یا روسیه.

 

من دلم برای چاووشی کبوتر های تهران می گرید

من دلم برای سگهای ولگرد تهران می گرید

من دلم برای کودکان دبستانی که هرگز دبستان نرفتند

می گرید

سهم ما چنین در تاریخ رقم خورده بود

که حکومت خفاشان را ببینیم

و ره باریکه های آزادی سلاخی شوند

و انار و گل ابریشم در زیر ساطور اختناق  اسلامی

سلاخی شوند .

 

آن جا که بر دوشهای سلاخان سرمایه تاریخ گزینه می کند

بیرقهای خونین در کنارش نشاء می شوند

آن چه به ما تعلق دارد آینده ای تابناک است

نابودی این جهان را کهکشانهای آبی به دوش دارند

بشریت محکوم به صلح هست و طلوع آفتاب

و جویباران پر آب که شالی زاران کلیمان جاروی

 افریقا را سیراب کند

و شالی زاران بنگلادش و اندونزی را سر سبز

تنها این باور است که زندگی بشریت معنی می گیرد

و خون های تاریخ شکوفه می زنند

آن چه در شمال افریقا می گذرد تجربه ء باتلاقهای تاریخ است

درکنارش جوانه ها و دانه ها هستند که نشاء می شوند

و می رویند درساحل های مدیترانه و خزر

بگذار صبح بدمد

بگذار بر چهره ء این زنان این خستگی و جهل برای هزاران بار

تکرار شوند

آن چه آینده را می سازد نمو است و خوشه های آگاهی

در زیر ارتعاشات و ارتباطات و تکنولوژی

که از تراوش مغز بشریت به بیرون جهیده اند.

 

در نیمکتی رو به دریای شرق نشسته ام

و به آب های نیلگون چشم دوخته ام

و به ماری دختر خوشبخت ده ام می اندیشم

و به سرنوشت بشریت که زیر مهمیز ساطور سلاخی می شود

و صلحی آبستن از این تاریکی که جهان را می درخشاند

من اگر این دوگانگی را نبینم

کور می شوم

در پس هر سیاهی روشنی آفتاب سو سو می زند

این امید من است

که انار را تقسیم می کند

و سهم مارا هم می دهد

صلح دارد کودکی خود را تجربه می کند

کودکی اش "شتر گاو پلنگ" است .

 

چه فایده ایست تجربه کردن و اندوه نخوردن؟

تجربه انسان را فولاد می کند

انسان در عمل و برخورد با این هذیانهای تاریخ

تازه متولد می شود

و قدر انار را می داند و قدر اطلسی های مرداب را

طبیعت انسان در دانش و تجربه جوانه می زند

و طعم زندگی مستقل را در تابش آفتاب می چشد

تاریخ تا کنون به مردم خاورمیانه جز جهل چیزی نداده است

همان جهل دوباره مزمن تکرار شده است

عین پنجاه و هفت ایران تکرار شده است

در پشت این مردم متوهم آفتاب می درخشد

و سحر در آینده ای درخشان طلوع خواهد کرد

باید امید به دانش و ارتباطات دوخت

دانش آینده همهء فرسودگی ها را تغییر خواهد داد

و سحری روشن در انتظار بشریت است.  

بیست پنجم اکتبر دوهزارو یازده